شبنم کرمی- از مدتی پیش کمتر کارتون میدیدم. تماشای تلویزیون با آن تصاویر تار و کدر خستهام میکرد.
آن روز هم مامان برای چندمین مرتبه گفت: «چرا جلوی تلویزیون میایستی؟ بیا عقبتر بشین!»
برگشتم و لبهی مبل نشستم. اما چند دقیقه بعد بدون اینکه بفهمم دوباره جلوی تلویزیون ایستاده بودم.
با صدای بلندِ بابا به خودم آمدم: «بابا جان! چند بار باید یک حرف را بزنم؟ بیا عقب، چشمت ضعیف میشود. جلوی بقیه را هم گرفتی هیچی نمیبینیم!»
باز هم بیصدا برگشتم و اینبار روی زمین نشستم و به میز جلومبلی تکیه زدم تا به تلویزیون نزدیکتر باشم.
دوست داشتم نزدیکتر بروم تا کارتونم را بهتر ببینم، اما بهخاطر مامان و بابا و از ترس اینکه چشمم آسیب ببیند همانجا نشستم و چند دقیقه بعد هم با بیحوصلگی به اتاقم رفتم و شروع به بازی با تبلتم کردم.
مامان بازم گفت: «اینقدر سرت را در آن تبلت فرو نکن. چشمهایت ضعیف میشوند، آنوقت باید عینک بزنی ها!»
گفتم: «مامان لطفا.. فقط چند دقیقه.»، اما مدت طولانی چند مرحله از بازی را گذراندم تا اینکه خوابم گرفت.
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، مامان درحال سرخ کردن سیبزمینی بود.
چند برش از سیبزمینیها را در بشقاب کوچکی گذاشت و به دستم داد و با مهربانی گفت: «مهرداد جان وقتی کارتون نگاه میکنی حتما باید فاصلهات را با تلویزیون حفظ کنی، بازی کردن با گوشی و تبلت زیادش خوب نیست، حتی هنگام خواندن کتاب و درس هم باید نور و فاصله چشم با کتاب را تنظیم کنی تا چشمهای زیبایت آسیب نبینند. یکی از راههای شکر نعمتهای خدا مراقبت و حفظ آنهاست.»
همانطور که مشغول خوردن سیبزمینی سرخکردههایم بودم فکر کردم: «خب هرکسی از یک فاصلهای بهتر میبیند، چرا مامان و بابا اصرار دارند تلویزیون را حتما از دو متری تماشا کنیم!»
کار آشپزی مامان که تمام شد برای اینکه مرا از تبلتبازی دور نگه دارد پیشنهاد داد با هم به پارک سر کوچه برویم.
با خوشحالی حاضر شدم و راه افتادیم. مهدی، پسر همسایه با پسری همسن و سالش چند متری دورتر از درِ خانه ما روی لبه جدول نشسته بودند، مهدی مرا که دید پرسید مهرداد نمیای بازی کنیم؟
گفتم با مامانم میرم پارک، اگه دوست داری تو هم اجازه بگیر و با ما بیا. گفت نه پارک نمیام. منم از پسری که کنارش بود پرسیدم امیر تو هم نمیای؟ که مهدی خندید و گفت: امیر دیگه کیه!
خجالت کشیدم و پشت مامان راه افتادم. مامان با تعجب گفت: نفهمیدی امیر نیست! گفتم: «نه، آخه ماسک داشت.»
ماجرای ایستادن من جلوی تلویزیون به فاصله نیممتری و ناراحتی مامان و بابا از این کارم چند مرتبه دیگر هم تکرار شد تا اینکه یک روز مامان از من خواست کنارش روی مبل بنشینم و با هم کارتون ببینیم و پففیل بخوریم.
همانطور که با هم از دیدن کارتون لذت میبردیم یکباره مامان از من خواست عددی را روی صفحه تلویزیون بخوانم، بلند شدم و رفتم جلو و گفتم ۲۲.
فردای آن روز مامان از چشمپزشکی برایم وقت گرفت و با آرامش برایم توضیح داد که ممکن است چشمهایم ضعیف شده باشند و مجبور به استفاده از عینک شوم.
البته کمی هم بابت استفاده زیاد از گوشی و تبلت که باعث این مشکل شده بود سرزنشم کرد. اما من فقط باید نزدیکتر میرفتم تا چیزی را ببینم، چرا عینک!
از همان موقع دلهرههایم شروع شد؛ اگر بچهها در مدرسه مرا مسخره کنند و بگویند: «چهار چشم، اگه دماغ نداشتی عینکت رو کجا میگذاشتی!»
یا ترس از اولین ورود به کلاس با عینک و صدای قهقهه بچهها که «چهار چشم وارد میشود..»، ترس از گم شدن، افتادن یا شکستن عینک در زنگ تفریح یا ورزش، نگرانی بابت قیافه جدیدم با عینک و زشت شدنم و هزار موضوع دیگر ذهنم را مشغول کرده بود.
بابا درِ گوش مامان میگفت: «این بچه درحال رشده، دسته عینک باعث میشه کلهگلابی بشه، دیگه هم نمیتونه هیچ کلاس ورزشی بره!»
مادرجون یواشکی به بابا میگفت: «این بچه دائم عینک بزنه دماغش بد رشد میکنه و زشت میشه!»
خیلی ترسناک بود. چیکار باید میکردم!
بالاخره روزش رسید و عینک را روی چشمم گذاشتم. دنیا یکباره رنگ باز کرد. نوشتههای کج و بی رنگ و روی روی تخته کلاس و لامپهای توی خیابان که فقط یک گلوله نور بودند حالا واضح و روشن دیده میشدند.
دلم میخواست همهی کارتونهایم را دوباره تماشا کنم، از همه بهتر اینکه همه، حتی بچههای کلاس میگفتند با عینک مثل دانشمندها و خیلی قشنگ شدهام.
دکتر هم گفت عینکم مناسب صورتم است و مشکلی در رشد و شکل آن پیش نمیآید.
حالا من و عینک جادوییام با هم حال خوبی داریم و خیالم راحت است که جای نگرانی نیست. حتی بهجای یک کلاس ورزشی، سه تا کلاس میروم.